زبن باغ تا ستمکش نشو و نما شدم


خون گشتم آنقدر که به رنگ آشنا شدم

بوی گلم جنون دو عالم بهار داشت


زبن یک نفس هزار سحر فتنه وا شدم

دل دانه ای نبودکه گردد به جهد نرم


سودم کف ندامت و دست آسیا شدم

مشتی ز خاک بر سر من ریخت زندگی


آماجگاه ناوک تیر قضا شدم

پیغام بوی گل به دماغم نمی رسد


آیینه دار عالم رنگ ازکجا شدم

حرفی به جز کریم ندارد زبان من


سلطان کشور طربم تا گدا شدم

یارب چه دولت است کز اقبال عاجزی


شایستهٔ معاملهٔ کبریا شدم

زین حیرتی که چید نفس فرق و اتحاد


او ساغر غنا زد و من بینوا شدم

نا قدردان عمر چو من هیچکس مباد


بعد از وداع گل به بهار آشنا شدم

بیدل ز ننگ بیخبری بایدم گداخت


زیرقدم ندیدم و طاووس پا شدم